پسر ناز مامانیپسر ناز مامانی، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

پسرم دنیای من

عکس از آخرین روزهای 7 ماهگی...

این عکسا واسه وقتیه که تو تراس آفتاب می گیری :   این عکسو روز تولد بابایی ازت گرفتم : این عکسم وقتی از تو آینه با تعجب منو نگاه میکردی ازت گرفتم: اینجا با مامان و بابای بابایی رفته بودیم پیاده روی کنار زاینده رود: قربونت برم که انقدر پاک و معصومی،فرشته کوچولوی خودمی : تو این عکس هوا به شدت یکدفه بادی شد و منم واسه اینکه تو گوشات هوا نره شال اضافی که تو کیفم داشتمو سرت کردم،چقدرم بهت میاد : ...
25 خرداد 1394

اولین چیزی که ازم خواستی ...

عشقه کوچولوی مامانی ،تو تعطیلاتی که گذشت مامان و بابای بابایی به خاطر تولد بابایی و دیدن شما اومدن پیش ما.یه روز که من و شما و مامان بزرگ رفتیم تا اطراف خونه کمی پیاده روی کنیم و شما هم یه هوایی بخوری یه دفعه دیدیم شما از دور واسه یه چیزی که دیده بودی دست و پا میزنی و یه چیزایی می گی.من و مامان بزرگ همدیگه رو نگاه کردیم که کورش چی دیده که یدفعه من متوجه شدم مسیر نگاهت به توپیه که تو یه مغازه اسباب بازی فروشیه وقتی رفتیم جلوی مغازه داشتی از خوشحالی ذوق میکردی .توپا رنگای زیادی داشت اما دستتو گذاشتی رو توپ نارنجی رنگ و یه چیزایی می گفتی. منم توپو واست خریدم. کل راهه خونه رو داشتی حرف میزدی و ذوق میکردی طوری که وقتی وارد راهروی خونه شدیم بابای...
24 خرداد 1394

عکس - شش ماهگی کورش و کلی مطلب که ننوشتیم...

  گل پسرم، یکی یه دونه ی مامان شش ماهگیتم به پایان رسید و الان وارد ماه هفتم شدی.دیگه کاملا احساس می کنم که چقدر تغییر کردی هم قیافه ت هم رفتارت و هم کارایی که انجام میدی. از بعد از چها ماهگیت دیگه وقت نکردم کارای جدیدیتو تو وبلاگت بنویسم.الان که دارم این پستتو می نویسم کنارم رو کاناپه نشستی و با توپات بازی می کنی،البته با یه قیافه ی متعجب،همه ی حواست به منه که دارم چی کار می کنم. از کارای جدیدت بگم: دیگه تا میزاریمت زمین اولین کاری که می کنی اینکه غلت میزنی و روی پاهات میتونی وایستی. تو گرفتن اشیا تو دستت ماهر شدی و می تونی هم زمان دو تا اشیا هر کدوم تو یه دستت بگیری. وقتی در کمد لباساتو باز می کنم سریع به لباسات که آو...
18 خرداد 1394
2094 14 10 ادامه مطلب

خیلی خوشحالم، کورش امروز بهم ماما گفت...

امروز روز تولدم بود،اما این تولد با همه تولد های زندگیم متفاوت بود.بعد از ظهر یه کاری بیرون داشتیم وقتی برگشتیم خونه گذاشتمت رو مبل و خودم کنارت نشستم که یه دفعه گفتی "ماما" ،راستش با اینکه خیلی واضح گفتی باورم نشد چون جدیدا حرف "مممممممممم" رو زیاد تکرار میکنی با خودم گفتم اشتباه شنیدم.کمی بعد روی تخت با شما بازی میکردم که بازم تکرار کردی،اما نمی دونم چرا هنوزم باورم نمیشد تا اینکه شب وقتی بردمت تو اتاقت تا بخوابونمت در حالیکه روی صندلی نشسته بودم و تختتو و تکون میدادم و شما هم که اصلا قصد خواب نداشتی و نمی خوابیدی خسته شدم و دیگه تختتو تکون ندادم وقتی دیدی تختتو تکون نمی دم با حالت غر غر کردن چندین بار گفتی "ماما...
5 خرداد 1394
1